همه چى از يه بى خوابى شروع شد
سرك كشيدن تو اينترنت و تصادفى خوندن يه خبر از تعطيلى يه كتابفروشى و نقل از كتابفروش كه
"همه ى ما داريم تقاص كناب هاى نخوانده را پس مى دهيم"
و رفتن و پيدا كردن صفحه ى كتابفروشى سابق كه نوشته هاش بر مى گشت به دو سه سال قبل
انگار غبار نشسته بود رو تمام كتاب ها و قفسه هاى چوبى توى تصوير
هنرهايى كه ديده نشد
انگار هنوز هم نويسنده ها به انتظار ما گرد ميزها به روى صندلى هاى لهستانى نشسته اند و دارند به ما نگاه ميكنند
نگاه سرزنش كننده، پرسشگر حتى نگاهى كه توش هيچى نيست
پاى حرف بعضياشون نشستم
محو حرف ها شدم
ولى يه حسى درونم بود
انگار كار از كار گذشته بود
انگار كه ديگه دير شده بود
آمدم كتاب ببينم و بخرم نبوديد...
يه ,كه ,ها ,ى ,بود انگار ,كار ,اند و ,و دارند ,نشسته اند ,لهستانى نشسته ,صندلى هاى
درباره این سایت