محل تبلیغات شما



همه چى از يه بى خوابى شروع شد 

سرك كشيدن تو اينترنت و تصادفى خوندن يه خبر از تعطيلى يه كتابفروشى و نقل از كتابفروش كه 

"همه ى ما داريم تقاص كناب هاى نخوانده را پس مى دهيم"

و رفتن و پيدا كردن صفحه ى كتابفروشى سابق كه نوشته هاش بر مى گشت به دو سه سال قبل 

انگار غبار نشسته بود رو تمام كتاب ها و قفسه هاى چوبى توى تصوير

هنرهايى كه ديده نشد 

انگار هنوز هم نويسنده ها به انتظار ما گرد ميزها به روى صندلى هاى لهستانى نشسته اند و دارند به ما نگاه ميكنند 

نگاه سرزنش كننده، پرسشگر حتى نگاهى كه توش هيچى نيست 

پاى حرف بعضياشون نشستم 

محو حرف ها شدم 

ولى يه حسى درونم بود

 انگار كار از كار گذشته بود 

انگار كه ديگه دير شده بود 

 

 


تمام راه با توام
با تو پرندگان را تماشا می کنم
با تو زیر سایه ی درخت می نشینم
با تو تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم
حتی بر زانوان تو به خواب می روم
راه که تمام می شود
باز هم دلتنگ توام
دلتنگ تمام آسمان و درخت
دلتنگ تمام پرنده های جهان
دلتنگ بال های خیالی
که تو را به من
که مرا به تو می رساند.


درونم چيزى ترك برداشت و فرو ريخته 

خالى خالى ام 

يه كالبد

تو سرم اما پره 

پر از سوال، پر از غم ! 

همون كالبدمم شكل غم شده

دلمم پره ! از گرفتگى 

من فقط دارم ميبينم

اونم تار ! 

آدما شفاف نيستن 

چه درست گفت سهراب سپهرى

"كاش اين مردم دانه هاى دلشان پيدا بود"

يه زمانى راز و رمز و مرموز بودن رو دوست داشتم 

اما بچه بودم ! 

الان معلوم بودن رو دوست دارم 

هرچى ميگم باز قلبم پرتر ميشه بعد سنگين ميشه 

ديگه واقعا نميتونم نگهش دارم 

آهم اشك ميشه و چشمام رو ميسوزونه 

بازم قلبم سنگين تر ميشه 

من قراره سنگ بشم 

فكر كن ! من ! سنگ! 

يه حرفايى هست نميشه گفت 

شايد اگر گفته هم بشه فهميده نشه

درونم پر از حرفاى نگفته هست

پس خالى نيستم؟

نه

همه رو نگه داشتم  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها